سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیما دنیای من

دخترم لج نکن

سلام دختر عزیزم این روزها خیلی لجباز شدی اصلا به حرفهای من گوش نمی کنی.چند روزه که می خوام از پوشک  بگیرمت.   ولی تو اصلا به هیچ وجه حاضر نیستی که به من بگی ببرمت دستشویی.انگار که با من لج می کنی.به همین خاطر خودم مجبور می شم هر ده دقیقه یک ربع ببرمت دستشویی.تو هم بیشتر اوقات گریه می کنی و می گی جیش ندارم.امروز هم بردمت دستشویی و گفتی جیش ندارم ولی ٥ دقیقه نگذشته بود که لباست رو خیس کردی.وای دیونم کردی دختر پس کی می خوای خودت دستشوییی بری.امروز عصر خیلی اعصابم رو خورد کردی.آخه فرش خونه مامان جون رو هم کثیف کردی.حوصله ام سر رفت و باز هم بهت پوشک بستم.امیدوارم به زودی این مرحله رو هم با موفقیت طی بکنیم.دست بابایی درد ن...
28 ارديبهشت 1391

مادرم روزت مبارک

خدا انداخت زير پای مادر بهشتی کز همه چيز است برتر اگر خواهی شوی مهمان جنت نداری بهتر از مادر تو نعمت بود شرط بهشت اين حرف آخر که باشی خاک زير پای مادر ...
22 ارديبهشت 1391

سوغاتی های دخترم

سلام خوشگله من عزیزه دلم بهت تو پست قبلی قول داده بودم تا عکس سوغاتی هایی که مامان جون و بابا جون برات آورده بودند رو بگذارم..مطمئنم الان که داری این عکسها رو می بینی برات خیلی جالبه چون به احتمال زیاد بیشترشون دیگه نیستند.این هم چند نمونه از سوغاتی های دختره گلم این هم دو عدد پلاک طلا ودر پایان مامان جون وبابا جون عزیز دستتون درد نکنه مرسی ...
21 ارديبهشت 1391

سلامی دوباره به بهترینم

سلام سیمای عزیزم خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم.تو این مدت که برات ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده.اول اینکه بابا و مامان عزیزم روز٢٧فروردین از سفر حج برگشتند.اون روز من از صبح خونه مامان جون رو تمیز کردم.همه وسایل رو اماده کردم(تک دختر بودن هم خیلی سخته آخه تموم مسئولیتها به عهده اونه)خلاصه که سفارش شام رو هم دادم .بعد با دایی جون و بابا محمد راهی فرودگاه شدیم وای که چه سردردی داشتم.هوا هم سرد بود.بلاخره ساعت٣٠/١٠ اومدند وبا خودمون آوردیمشون خونه .خونه خیلی شلوغ بود ٩٠ نفر مهمون داشتیم.خلاصه همون شب بعد از رفتن همه مامان جون سوغاتها رو باز کرد.البته نصف سوغاتها ماله من و سیما خانوم بود.دو روز بعدش هم پذیرایی داشتیم.اون روز خاله فاطم...
20 ارديبهشت 1391
1